نیلانیلا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

به امیداین که این وبلاگ بعدها یاداورخاطرات کودکیت باشد

نیلا جونی

سلام قند عسلم. دیروز اقای روحانی به عنوان رئیس جمهور انتخاب شد و تا نصف شب تو خیابونا جشن بود و صداش تا خونه ما میومد.توهم نمی تونستی از سروصدا بخابی  منم میگفتم بابا مردم بچه کوچیک دارن ارومتررررررررررررررررر.بردمت دکتر. باز وزن گرفتنت خوب نبوده تو این سه هفته که مامان بابایی اومده بود مواظبت باشه.تقصیر اونام نیس.نازتو باید بخرن تا شیر بخوری  شدی ٨ کیلو یعنی فقط ٣٠٠ گرم توی ٢٥ روز.سرلاک داده دکتر بهت بدم ولی میترسم شروع کنم.       ...
26 خرداد 1392

24خرداد

دخترم چه جیگری شدی برا خودت. هرروز خدارو شکر می کنم که تورو به من عطا کرده.هر چقدر شکر کنم کم کردم. جدیدا مدل خوابیدنت عوض شده.اخه این چه مدل لالا کردنیه. بر میگردی رو یه دستت بعدش سرتو تا میتونی میاری عقب شب تا صبح ١٠ بار سرتو صاف می کنم دو دقیقه بعد باز سرتو میبری عقب. الهی. عکس باید بزارم از طرز خوابیدنت   دیروز رفتم رای دادم برای انتخابات.دو ساعت تو صف بودم شب ساعت ١٠ نوبتم شد ...
25 خرداد 1392

19خرداد

امروز زنگ زدم مهدت گفتم کی میتونم ببرمت ثبت نام. خانومه گفت زیر شش ماه اصلا قبول نمی کنیم.گفتم خودتون دوماه پیش گفتین اشکالی نداره گفت نه. پاشدم رفتم اونجا بعداز کمی کلنجار گفت باشه بیارش و لی این سه هفته که زود تر میاریش هزینش میشه ششصد تومن. بعدش گفت اینجا بچه گریه هم خواهد کرد.گفت بچه باید یادبگیره که با خودش مشغول بشه. از اون موقع تا حالا رفتم تو فکر. چقدرسخته اولش. مطمئننا عادت خواهی کرد ولی اولشو چیکار کنم .فکر کنم هر ساعت یه بار بیام بهت سربزنم. الان قراره دو هفته بعد بزارمت اونجا.ایشالا که بهت زیاد سخت نگذره.چون چاره ی دیگه ندارم عسلم. ...
20 خرداد 1392

تعطیلات 14-15خرداد

چه روزی بود ١٤ خرداد.صبح ساعت ٦ راه افتادیم بریم تبریز.اما چه مسافرتی بود.تا کرج ٦ ساعت طول کشید. تا تبریز ١٤ ساعت. دیگه می خاستیم وسطای راه برگردیم. ما خسته شده بودیم.چه برسه به تو. طفلک نیلام. اونجا هم که بودیم غریبی می کردی و یهو می زدی زیر گریه.اخه فقط خونه خودمونو دوس داری. دایی برات یه کفش خوشگل گرفته بود ولی برات کوچیک بود دادیم ببره عوض کنه. منم کادو تولدمو گرفتم. مامان بلابا پول دادن بهم.خاله سیما هم یه کیف پول ناناز خرید برام .دستشون درد نکنه.   این عکست تو ماشین که دیگه واقعا خسته شدی   خونه مامان جون       ...
18 خرداد 1392

11خرداد

دیروزتولدم بود.همون طور که گفتم پدرت یادش نبود تولد منو . صبح تا شب منوتو تنها بودیم تو خونه.چه خوش گذشت تولدم.  شب گفتم تولدمه هاااااااااااااااااااااا. گفت یادم نبودددددددددددددددددد.پول داد بهم به عنوان کادو. ولی دیگه چه فایده . قراره بریم تبریز برام تولد بگیرن کیک بگیرن و کادوی اصلا تولدم این بود که بابات اومد و گفت که صاحبخونه گفته باید ٣٠ تومن پول پیش و ١ تومن اجاره بدین والا باید بلند بشین. بیچاره شدیم به قول معروف. ...
11 خرداد 1392

8 خرداد

سلام دخترم.  جمعه تولدمه مامانم.پارسال این موقع تو شکمم بودی و امسال پیشم.  فکر کنم باباییت اصلا یادش نیس که من تولدمه.منم اصلا صداشو درنیاوردم ببینیم برام تولد میگیره یا نه. از یاد رفتیم که رفتیم   یه سی دی گرفتم پراز فریم است. از این به بعد عکساتو میذارم توش .ببینننننننننننننننن         ...
8 خرداد 1392